تا 3 صبح بیدار بودم و کتاب شفای کودک درون رو می خوندم.
همزمان با خوندن سطر سطر کتاب به شدت گریه ام گرفته بود !
قسمتی ازکتاب به صورت مکالمه بین خود بالغ و کودک خردسال درون بود .
حرفهای کودک درون کتاب فوق العاده روم تاثیر گذاشت. انگاربه کودک درون خودم هم تازه مجال صحبت کردن داده بودم !
با هق هق و لبای ورچیده حرف می زد ...
به خاطر ندارم تا به حال دلم برای کسی تا این حد سوخته باشه ...!
من دلم بیشتر سوخت...
جدی؟!
گناه داره یعنی؟
آره خیلی ام گناه داره!
کوچولوی درون همه ما معمولا همین وضعیت و دارن...
تو فکر تاسیس انجمن حمایت از کوچولو های درون آدمام :)!
بخشیدمت ولی تکرار نشه ...
فهمیدی ؟
آدمو وسوسه میکنی هر چه سریعتر واسه تهیه خوندن این کتاب،
من وضعم از همه خراب تره
فکر نکنم کودک درونم منو هیچ وقت ببخشه!
آخی عزیزم گریه نکن دلم می گیره
اگه میشه بیا به منم سر بزن
یا حق
اینجا انسانی نشسته است بیآنکه نامش یادآور حماسهای باشد یا غزلی...میدانم در ذهن نوشتههای کوچکم جا نمیشوی...
یاد فیلم آتش بس افتادم............
پس کو آپدیت؟!
من که به روز شدم
یعنی وبلاگم به روز شد...