ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

چار دیواری

 

کتاب " روی ماه خداوند را ببوس " از آثار آقای مصطفی مستور رو امروز عصر خوندم . هنوز هم فکرم درگیر محتوای داستان این کتابه .

محتوای داستان کتاب در مورد زندگی انسانهاییه که در مرحله ای از زندگیشون در مورد وجود خدا دچار شک می شن . و عمده ترین سوالی که براشون ایجاد می شه اینه که آیا خدایی وجود داره؟!

خوندن این کتاب رو توصیه می کنم . به نظر من فیلم یا کتابی که بعد از دیدن یا خوندنشون فکر باز هم درگیر محتواشون باشه ارزش دوبار دیدن یا خوندن رو هم داره.

 

" نمی دونم چار دیواری اتاقم چه خاصیتی پیدا کرده که با وجود اینکه دریچه کولر هم نداره و باد پنکه هم تاثیر چندانی در خنک کردنش نداره بهترین و آرامش بخش ترین جای خونه اس واسم ! گاهی مامان به اعتراض می گه من نمی دونم این اتاقت چی داره که وقتیم که خونه ای نمی یای بیرون ازش؟!

 

" اینروزا بیشتر در گذشته سیر می کنم تا در آینده و یا حتی حال !

به شش ماهگیم به اینکه قرار بود تو شش ماهگی بمیرم اما نمردم!/ به پنج سالگیم و آرامش و معصومیت اون دوران / به هفت سالگیم به خجالتی بودن و ساکتی دوران دبستانم / به 13 سالگی و دوران نه چندان مطلوب راهنماییم . به حساسیت بیش از حدم به نمره و درس و امتحان که مایه آزار خودم و خونوادم شده بود حساسیت آزار دهندم به نمره و امتحان و خر خونی ! به پرت شدن ناگهانیم ازکودکی به نوجوانی به بلوغ و درک نکردن خیلی سوال های بی جواب و با جواب ! به هجده سالگیم و دوران خوشی  بی خیالی دانشکده / به بیست و دو سالگیم و فارغ التحصیلیم و.../ به بیست و چهار سالگیم به اینجا که می رسم دوباره ذهنم ناخوداگاه برمی گرده به قبل ! و بازهم سیر مجدد خستگی ناپذیر در گذشته .

 

" چند شب قبل خواب دیدم دچار عذاب شدم ! یه عذاب روحی یعنی چیزهایی رو می دیدم یا درک می کردم که عذاب آور بودن و هیچ کس هم حرفمو باور نمی  کرد توی خوابم با تمام وجود درک کردم عذابی که تو جهنم دامن گیر آدم می شه چه حالتی داره! آخر خوابم هم رفتم سراغ یه دکتر روانپزشک . فیلمی شده بود واسه خودش خوابم !

 

" اینروزا گیجم . حواسم به خیلی چیزا هست و نیست ! خدا آخر و عاقبتم و به خیر کنه !

 

نرگس

نظرات 7 + ارسال نظر
گندم یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:11 ق.ظ http://gand0m.blogsky.com

شب بخیر ..
من هم دچار عذاب شدم از بخت بدم باورم نمیشه که خواب بوده ..چند شبه که نمی تونم بخوابم یا مامانم میاد پیشم ..می ترسم :D
ولی هنوز روانپزشک نرفتم :(
حالا چی گفته ؟

آخی! می فهمم چی می گی
عزیزم من تو خواب رفتم پیش دکتر :)

دوست پاییزی سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:58 ق.ظ http://mehr-64.blogsky.com

سلام
ای بابا این چه جور خواب دیدنه..تو خواب عذاب میکشی//تو خواب دکتر میری..تو خواب جهنم رو میبینی..خوب دیگه کلا بخواب و همه کار هات رو همون جا با ارامش و علم به اینکه تو خوابی انجام بده دیگه!! :)
برگشتن و نگاهی به گذشته خوبه ولی نه اینکه بری تو اون دوران زندگی کنی و از حال و اینده ات جا بمونی..

شاد باشی عزیز

کلا بخواب یعنی اینکه بمیرم دیگه!:)

سپیده چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:54 ب.ظ http://gomshodegan.blogsky.com

فکر کنم به خوندن اون کتابه احتیاج دارم!!
منم مثه تو این روزها اتاقم رو به هرجایی ترجیح میدم. و بعد مثه تو میرم تو فکر. منتهی نه اون قدر قدیمی. همین دو سال اخیر... از اول به آخر از آخر به اول...
ولی من خوابهای خوب میبینم. خواب کسان خوب! خاطرات خوب! دوس دارم همش بخوابم ولی خوابم نمی بره!
دوس جونم یه چند وقتی دارم از دنیای نت خداحافظی میکنم. نمیدونم کی٫ ولی برمیگردم:)
پس فعلا...

خواب خوبه . خوابای خواب . خاطرات خوب . کسان خوب . منم دوست دارم همش اینطری خواب ببینم .
پس توی دنیای واقعی خودمون می بینمت سپیده خوبم .
تو یه دوست خوبی واسم . دلم نمی خواد گمت کنم :(

مرجان چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:42 ب.ظ http://anemone.blogsky.com

سلام ورونیکا جونم

کلی ازت خبری نشد بعد هم که اومدی زدی یه پست رو ناکار کردی ، الانم که اومدی اونقده نوشتی حس و حال نداری و کابوس میبینی که منو گیگیلی وحشت کردیم

اتفاقا اتاقه منم چون آفتاب گیره هرچقدر هم کولر روشن باشه خنکه خنک نمیشه ولی برام امن ترین جاست این اتاقم

شاد باشی

سلام مرجان خوبم .
ببخش عزیزم . قول می دم با کابوسام نیام تو خواب تو و گیگیلی :)

*+*+*سارا*+*+* پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:55 ق.ظ

سلام نرگس خوبم.
اسم این کتاب رو یک بار از سمیه جون شنیده بودم و خیلی مایل بودم بخونمش...چه خوب که یه زمیننه دربارش بهم دادی.
ولی فعلا در حال خوندن کنار رود پیدرا نشستم و گریستم...اثر پائلو کوئلو هستم.
هیچ جا مثل اتاق ادم دنج و پر رمز و راز نیست
میدونی نرگسی... من هردفه که میرم تو اتاقم احساس میکنم وارد دنیای خوب خودم میشم...یه دنیای بکر و ناب
نمیدونم چجوری توصیفش کنم.
ولی الان یهو دلم گرفت و بغضم شد...چون هفته پیش خونه قدیمی و عزیزمون رو کوبیدن تا باز جدید بسازن
من تمام خاطره هام اونجا بود...هنوز نرفتم دزفول که اتاق خراب شدم رو ببینم...ولی از فکرش هم اشکم در میاد.
تو اتاقم خیلی جریانات با خودم و وسایل هام داشتم.
سخته....:(

کابوس دیدن هم خیلی بده...
مواظب خودت باش نرگس مهربون.

سلام سارای مهربونم.
این کتابی رو که داری می خونی خوندمش فوق العده است این کتاب به خصوص فصل آخر کتاب خیلی روم تاثیر گذاشت .
اتاق و اسباب و وسایل منم همینطورن با احساسم هماهنگ ان انگار!

چه بد!‌ حق داری دوستم ! اما اتاق جدیدم می تونه بکر و ناب و خاطره ساز باشه واست . نبینم اشکاتو دخملااا!

تو هم مواظب خودت باش دختر خوب :*

شیما جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:43 ق.ظ http://sokoot-hayahoo.com

سلاااااااااام
خوبی خانومی؟!
دلم واسه ت تنگ شده،چقدر کم پیدا شدی؟؟؟
منم مدتی هر شب کابوس می بینم،تازه قبل از اینکه بخوابم به بهانه های الکی گریه می کنم...
چهاردیواری اتاق شخصی یکی از آرامش بخش ترین جاهاس یه شرطی که گرم نباشه چون با تنها چیزی که نمی تونم هیچ جوره کنار بیام گرماس...
بازم دلم برات تنگ شده!
مواظب خودتم باش کلی

سلااااااااام شیما جونم .
مرسی خانمی خوبم تو خوبی ؟ دلم واست یه ذره شده :( هم واسه تو هم واسه ساناز و خواهر کوچولوی شیطونو دوس داشتنیت
بازم دل من بیشتر :((
دوستت می دارم :*
تو بیشتر شیما گلی :*:*

الف.ک پنج‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:56 ق.ظ http://open-area.blogsky.com

انقدر از نوشتنت ناامید شده بودم که اخیرا سر نزده بودم و نفهمیده بودم که اینجا یه خبرهای تازه‌ای هست!

در مورد اتاق اهل بیت ما هم با مامان شما هم عقیده‌ان!!

یه نگاهی به این شعر آقای مستور بنداز:
http://kalameh2.blogfa.com/post-27.aspx

آره بی نظم شدم اینجا .
چشم حتما . مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد