* دلم اینروزها آرزوهای محال دارد.
دلم بچه تر از همیشه شده ...
دستش را می گیرم و می کشم به دنبال خود اما دلم همچنان پایش را به زمین می کوبد و انگشت اشاره اش را معصومانه گرفته سمته آرزوهای محال
نقطه ضعفم را خوب می داند...
اما کاش می فهمید که خسته ام ...
یک هفته ایست که آرامش کرده ام ...دنیای خوابهایم سرش را گرم کرده ...
دلم خسته است ...صدای تالاپ و تولوپش را به زور می فهمم...
دلم خواب می خواهد هنوز ...
نمی فهمم خواسته اش را ...خواب ؟!...مرگ؟!...زندگی؟!...گیج شده ام !
*عرفان
نور شمع
موسیقی کلاسیک
و صدای زنده یاد احمد شاملو
آرامشی دلنشین را نصیبم می کنند .
گرچه رعشه هایی هست که گاهی مثه یه موجود مزاحم ذهن و فکرم رو آزار می ده .
موجوداتی موذی که گاهی پارازیت وار میان آرامشم پابرهنه می دوند و کام روحمو تلخ و گس می کنند ...
اینروزها از جسمم غافل شده ام .
عقایدم گاه شبیه مرتازهای هندی می شود !
* پرسه می زنم میان هفت سالگی و سی سالگی ...
بیست و چهار سالگی ام را نمی فهمم!
چه دل سر به راهی داری...خوش به حال صاحب دلت
:)
خوبه
یکی پیدا شد زبونش مثه زبون ما باشه
منم یجورایی مث شمام اما نمیتونم اینطور توضیش بدم
ورونیکا تصمیم میگیرد نمیرد؟
اگه دست خودش بود این تصمیم خوب بود !
این روزها که میگذرد
انگار کسی در باد
مرا فریاد میکند....
هیچ ارزویی محال نیست..
فک نمی کنم...
دلت خواسته غریبانه ای ندارد دوست خوبم. یک حس مشترک و یک غم شیرین آشنا.
دوست داشتی به منم سر بزن.
نمی دونم چرا فکر نمی کردم بیست و چهار ساله باشی..فکر می کردم کمتر از اینها باشه..و ...حرفات آشناست و می شینه به دل :)
هنوز خودمم باور ندارم که ۲۴ سالمه:)!
مرسی خانومی ...خوشحالم ازین بابت:)
سلام! من دو تا ورونیکا میشناسم یکی ورونیکای پائو لو کوئیلو ودیگری ورونیکای کیشلوفسکی.یکی می خواست بمیره و دیگری فهمیده بود که یک همزاد داره یا چطوری بگم یک زندگی دوگانه! ورونیکایی که تا مدتها دگرگونم کرده بود.ورونیکای شما از این دوتاست یا یکی که من نمیشناسمش؟
من اولیشو می شناسم . دومیشو هم فیلمشو یه دوست برام تعریف کرده بود.
ورونیکای پائولو کوئیلو روی من خیلی تاثیر گذاشت
از مطاطلب زیباتون هم متشکرم. من مدتهاست که سعی کردم دلم آرزوهای محال را نبینه شما موظب باش که این کار را نکنی.
بگذار تا دلت تو را با خود ببرد
به جایی که فقط او میداند کجاست
بگذار باد تو را ببرد
به بهشتی که فقط او می شناسد
بگذار زندگیت تنها
خوابهایت باشد
و رویاهایتت
که جز این رویاها
حقیقتی وجود ندارد
این متنتون به دلم نشست .
جای تامل داشت برام . مرسی
سلام ورونیکا جونم
اسمت نرگسه ؟ آخه پایینه نوشته هات این اسم نوشته . چه اسمه قشنگی داری قربونت برم
همیشه میگن : روحه سالم در بدن سالم ! اگه دلت می خواد به آرامش برسی یه کوچولو هم به فکره جسمت باش ...
نمیدونم چرا توی نوشته هات غم موج می زنه ... اما هرچی هست میدونم مدتی که بگذره تحملش برات آسون تر میشه عزیزم . من تجربه زیادی ندارم ولی به نسبته سنم یه چیزایی رو می فهمم .. تا امروز فهمیدم که شادی موندنی نیست غم هم همیشگی نیست ... پس بهتره قدره لحظات رو بدونیم نرگس جون ... دلم می خواد پست بعدیت با این چندتا پست آخرت فرق داشته باشه گلم
شاد ببینمت
(گل) (بوس)
آره مرجان جونم اسمم نرگسه:)
خدا نکنه گلم به قول یاسی که هر وقت بهش می گم قربونت برم اخم می کنه و می گه نرگس جون ندو قولبونت بلم حرف خوبی نیس:)
حق با توئه عزیزم ..چشم گلم.
دلم واسه گیگیلیم خیلی تنگ شده ها:(
می بوسمت :*
سلام نرگس عزیز
نوشته هات خیلی قشنگن
آدم مجبور میشه فکر کنه!!!
خیلی از وبلاگت خوشم اومد
خوشحال میشم به من هم یه سر بزنی...
الان میخوام برم آرشیو وبلاگتو بخونم ببینم چی گذشته مدتی که من نبودم(چشمک)
موفق باشی
راستی...
نیکل آنژ میگه: خطر این نیست که آرزو های دور و درازی داشته باشیم و به اونها نرسیم، بلکه خطر بزرگ این است که آرزوهای کوچکی داشته باشیم و به آن ها برسیم...
مرسی لطف داری :)
چشم حتما.
این جمله میکل آنژم خیلی بامثما بود . مرسی
دلم خسته است ...صدای تالاپ و تولوپش را به زور می فهمم...
دلم خواب می خواهد هنوز ...
نمی فهمم خواسته اش را ...خواب !...مرگ؟!...زندگی؟!...گیج شده ام !
منم نمیفهمم نرگس...
حسهای این روزهات رو با همه وجود حس میکنم
دوستم خوشحالم که تو رو دارم .
یه دوست خوبی برام تا همیشه:*
سلام. اکثر آدمها همینطورن. بار میکنی؟
راستی چند وقتی بود که نمیتونستم مرتب سر بزنم. ولی انگار شما هم خیلی به اون صورت آپ نمیکردی؟!
:)
اکثر آدما...
آره شاید نمی دونم!
گفت: شیشه پنجره چشم ترا باید شست
کودک طاغی من هیچ نگفت
سنگ برداشت ولی
وتو هرگز نفهمیدی که چرا!
شیشه ی پنجره قلب ترا از چه شکست
کودک طاغی من رام تو گشت
و چه تلخ بود
در آن لحظه که باز
تلخ گفتی
شیشه پنجره چشم ترا باید شست
کودک رام تو باز
هیچ نگفت
بر دلت سنگ نزد
اما رفت
و دیگر از تو گذشت
آهای زیباترین پری خدا
اکنون چرا از دیوار فاصله ها سخن می گویی
و می پرسی
چرا؟
و باز درنمی یابی که پنجره چشم آن کودک طاغی
هیچگاه شیشه نداشت
مرسی
آروم باش ذوست جونم!
بوس بوس
آرومم دریا جونم:)!
منم بوس بوس
کاش صفت محال را نداشت
کاش...
خیلی وقت بود توی این سبک نوشته به این خوبی نخونده بودم.باید سر فرصت بیام و بشینم به خوندن آرشیوت!
مرسی !
این نظر لطفتونه:)
سلام بر نرگسه عزیزه منو گیگیلی (بوس)
نرگس جونی من منتظره آپت هستم ... گیگیلی هم آب نبات خوران ، همچنان منتظره
راستی این یاسی خانوم کیه ؟
فدات شم نرگسکم
دوستت دارم
بوس بوس
بای
سلام به مرجان جون و گیگیلی نازنازه خودم:*
یاسی برادرزاده خوشگل و شیطون بلای منه :)
خدا نکنکه مرجانکم!
منم دوستت دارم گلم
می بوسمتون :):*
وای نرگسکم ! یاسی رو از طرفه من خیلی ببوس *-: من نی نی ها رو خیلی دوس دارم (بوووووووووووووووووس)
نرگس جونم قالب نو مبارک:*
چه خوشگل شده وبلاگت:)
راستی منم برگشتم. میخوام دوباره بنویسم
مرسی گلم
:)
خیلی خیلی کار خوبی کردی عزیزم
مبارکِ خانوم ...
منتظر حرفای جدیدتم ...
مرسی دوستم...
چشم :)
دلت را در دست می گیری و می دوی . به دنبال یک تنگ که دلت نمیرد..با پاهای برهنه می دوی. امید را در جیب بقلت گذاشته ای تا صدای جرینک جرینگش تو را از تب و تاب نیندازد و به یادت خبر دهد که هنوز زمان برای یافتن حتی قطره ای زلال هست. آسمان تنها به نظاره نشسته تا ببنید که تو ،موجودی از جنس خاک ،خواهی توانست چیزی به رنگ او بیابی و دلت را در آن رها کنی. جایی بدون حصار ..بدون دیوار ..بدون زمان ..بدون هیچ...این تو را بیاد دو راهی انتخاب خواهد انداخت. سالها همه چیز در کوله بارت جمع شده ، اما آیا قطره ای به رنگ آسمان .. لباسی بی رنگ برای تن خاکیت یافته ای!
قلمت مرا به یاد چیزی در دورها انداخت.
چیزی در دورترها...
عزیز دلم......
چقدر دلتنگ اینجا بودم...
خوبی گلکم؟؟
گمم نکردی یه جا؟!
پیدا شده م هاااا!
:)
امان از این دل نرگس جان... آی اماااااان!!! که ما نداریم!
سلام بر آبجی نرگس جونیه خودمممممممممممم
خوبی عزیزم ؟ یهو دلم برات تنگ شد نرگسکم . وبلاگتو آپ نمی کنی ؟ منتظرما ؟
قربونت
بووووووووووووووووووووووووووس
ابجی نرگس عقاید مرتاض ها برای همون مرتاض ها خوبه ....
داداش مگه مرتاض بودن بده . کلی هیجان داره به خدا !:)
کم پیدایی؟ تحویل نمی گیری؟ نکنه تحویل گیرت سوحته؟
سلام. قالب قشنگی انتخاب کردی. مبارک باشه.
راستی چرا لینک منو حذف کردی؟ مگه چی شده؟
این حرفات منو یاد خودم انداخت. جدیداْ خیلی سرماخوردگی رو دوست دارم. چون باعث می شه که یه روز کامل بخوابم و احساس آرامش کنم.
آدم هیچ وقت تولدهاش رو نمی فهمه. یه ده سالی که گذشت تازه می فهمی که اون وقت قبل کی بود و بعد کی.
شاد باشی
مثل دل من، بارانی و بی ستاره
موفق باشی
راستی خوشحال می شم به خلوت تنهایی من هم سر بزنی
اگه تونستی به این یکی هم سر بزن:
www.elaha.persianblog.ir
ناراحت نباش دوست عزیز !! منم ۲۴ سالگیمو نمی فهمم... من کجا و عشق وعاشقی کجا...اما خوب پیش اومد ونمیشه کاریش کرد!!
اصلا ۲۴ سالگی همه غیر قابا فهمه!!!
قشنگیش شاید به همینه!
نمیدونم چرا هر جا میرم به وبلاگ تو ختم میشه...
کل وبتو حفظ شدم!
سلام ورونیکای عزیز!
نیستی و دلم واست تنگ شده. تعجب نکن تنگ شده دیگه!
نمی دونم دنبال آرزوهای محال رفتی یا مثل ورونیکای کوئیلو. . .
ولی بیا. زودتر بیا..
سلام دوست نا آشنا!
تعجب می کنم:)!
هردو البته ورونیکای آخر داستان پائولو شدم
سلام. خوشحال شدم اومدی!
اصلا چیز عجیبی نیست. همه ما داریم مثل ورونیکا زندگی می کنیم. لذتهای کوچک مه در لحظه خودش بزرگ هستن.
به ناسازگاری زندگی هم عادت می کنی و کم کم اگه سازگار باشه عجیبه برات!
ولی همین ناسازگاریشم شیرینه.
منتظر نوشته هات هستم.
همیت الان برو و هرچی دوست داری بنویس.
یک بار هم مثل ورونیکای کیشلوفسکی زندگی کن.
هر جور شده پیداش کن و ببینش!
آره ناسازگاریشه که آدمو می سازه.
چشم . نهایت سعی مو می کنم
هی ... نیستی خانوم ... چی بگم ...
هستم دوستم . هستم .
فقط کلی کار عقب مونده دارم و کلی وقت کم:(
واسم دعا کن
سلام .
این حسه عجیب و دوری نیست همیشه زمان حال مجهوله نه برای تو بلکه برای همه ............
هر جوری شده باید باهش کنار بیای
کنار میایم راهی به جزین نیست...
سلام نرگسم ... منو یادت هست ؟ منو گیگیلی ؟
چرا وبلاگتو آپ نمی کنی دختر ؟ منتظرم
وبلاگ قبلیمو حذف کردم ... آدرس جدیدمو برات نوشتم
التماس دعا
بابای (بوس)
آره عزیزم مگه میشه یادم نباشه!
به خدا خیلی درگیرم :(
مرسی دراولین فرصت میام
محتاجیم به دعا
منم بوس
پس زنده ای..... خدا را شکر
هنوز نفس می کشم.آره!
ظاهرا از دو چیز غافل شده ای : از جسمت و از وبلاگت!
:(