ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

بدترین چیز

 

 اعصابم خورده ...اخمام تو همه...اتاقم بازار شامه ! ... موهام پریشونه ...چشام پف کرده...پکرم ...واسه چی ؟ واسه خیلی چیزای گفتنی و نگفتنی ... 

 

پ.ن 1 : آی دنیا ازت دلخورم  

پ. ن 2 : کاش می تونستم دلهره اتفاقای بد نیوفتاده رو نداشته باشم حداقل به خاطر مامان 

پ. ن 3 : کاش یه بخش مهم از زندگیم تمام و کمال دست خودم بود اما نیست و این بدترین چیزه .. 

نظرات 7 + ارسال نظر
سینوحه جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 04:55 ق.ظ http://www.doctorsinohe.persianblog.ir

اتاق منم بازار شامه!! اما اخمام تو هم نیست.. موهام رو هم تازه اصلاح کردم.. اما ولش کن... دم غنیمته

خوبه
پس من بدترم ازین لحاظ:(
آره خب دم غنیمته...

عمو سیبیلوو جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:50 ق.ظ http://amosibilo.blogsky.com

قاصدک!

قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا ، وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ، اما !!!!!!!
گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری ، نه ز عیار و دیاری ،
باری ....
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم میگوید :
که دروغی ، تو دروغ .....
که فریبی ، تو فریب ....

قاصدک !

هان ولی ....
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آآآآآآآآآآآآی ! کجا رفتی ؟ آآآآآآآآآآآآآآی !!!!!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟؟؟؟؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم ، اندک شرری هست هنوز؟

قاصدک !

ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند........................

ممنون عمو سیبیلو
این شعر و دوس دارم

[ بدون نام ] جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 06:12 ب.ظ http://harjmarj.blogsky.com

بدترین چیز ناامیدیه ... خسته شدن ...

آره واقعا ...

سپیده جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 09:32 ب.ظ http://gomshodedarkhial.blogsky.com

سلام خواهری
چی شده خانوم خانوما؟؟؟ تو که از من ایراد می‌گرفتی که چرا اخمالویی چرا خودتم مثه من شدی پس دخمل؟ پس من اینجا چیکاره‌ام؟ چی شده قربونت برم؟ :(

عزیزم بیخودی به اتفاقات بد نیفتاده فکر نکن. چرا لذت روزهای خوب رو هم ما آدم‌ها با فکر کردن به روزهای بد و اتفاقات بد خراب می‌کنیم؟ من که دیگه خیلی وقته تصمیم گرفتم به روز زندگی کنم و به هیچی فکر نکنم...

اما اون بخش زندگی... حدس می‌زنم چیه... خودم هم خیلی حرص می‌خوردم گاهی ازش... آره اعصاب‌خردکنه... اما چاره چیه...

اوهوم . منم ازت گرفتم اخمالو بودنو :(
راستش یه موضوع خاص باعثش نشده کلی چیزای بد رو هم تلنبار شدن و اخمامو کردن تو هم :((

آره . راس می گی آبجی ...اما سخته یه کم

نارگل شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.zane30saleh.blogfa.com

یه بخش از زندگیت دست خودته و اون شغلته. قطعا شغلت رو با علاقه انتخاب کردی. الان مجازی پرونده ای رو قبول کنی یا نکنی. کار کنی یا کار نکنی. با حقوقت چه کارهایی انجام بدی. و ...
منم دختر خونه که بودم برای خیلی چیزا تابع خانواده بودم. الانم تو خیلی چیزای دیگه تابع زندگی مشترک با همسرم هستم. هیچ کس به طور کامل زندگیش دست خودش نیست عزیزم.
قسمتی از درگیری های ذهنیت قطعا به خاطر شرایط پرتنش آخر ساله. امیدوارم با اومدن سال جدید اوضاع روبه راه تر بشه.
راستی چرا گفتی به خاطر مامان؟

شغلم هم زیاد دست خودم نبود من می خواستم برم هنرستان رشته گرافیک که بابا مخالفت کرد ...بعدشم می خواستم مربی مهد بشم که نشد ...باستان شناسی و روان شناسی رو هم دوست داشتم که تو انتخاب رشته قبول نشدم :( منظورم این نیست که الان وکالتو دوس ندارم ولی ایده آلم نبود و نیست ...
آره این چن روز هم با فکر کردن به همین نتیجه رسیدم نارگل خانومی :)

مرسی خانوم گل بابت راهنماییت :*

آخه مامانم دوست نداره قیافه گرفتمو ببینه و ناراحت می شه ...من یه دختر بد:( و اونم یه مامان خیلی خوب

نارگل شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ http://zane30saleh.blogfa.com

اتفاقا منم می‌خواستم برم هنرستان گرافیک بخونم ولی خانواده موافق نبودن و تو منطقه مون هم هنرستان نبود.
رفتم ریاضی. ولی در نهایت بازم کنکور هنر دادم!
اگرچه کاش دستم می‌شکست و کنکور ریاضی می‌دادم.

ملکا سه‌شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:08 ب.ظ http://oasissilence.blogfa.com

منم اعصابم خورده ...منم اخمام تو همه...منم اتاقم بازار شامه ! ... منم موهام پریشونه ...منم پکرم ...احیانا شما قل من نیستی؟!p-:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد