یه روز در ماه رو باید برم دادگاه برای مشاوره دادن .
از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر اتاق مشاوره با حضور ۵ یا ۶ تا وکیل شلوغه اونقدر که فرصت نفس تازه کردن هم به سختی گیر میاد .
تعداد مراجعینم و موضوعاتی که واسه مشاوره میان رو واسه خودم تو یه دفترچه می نویسم .
۸۰ درصد مشاوره ها برای طلاقه .
و ازین ۸۰ درصد ۷۰ درصدش درخواست طلاق از طرف زوجه هست !
دختران جوونی که علت عمده درخواست طلاقشون اعتیاد شوهر یا نامزدشونه .
درخواست طلاقی که معمولا به سختی به نتیجه می رسه ...
چشم به هم زدم و یه سال از شروع دوره کاریم گذشت .
سال خوبی بود . بودن کنار استادم که مثه پدر خودم دوستش دارم و استفاده از تجربیاتش واقعا برام ارزشمند بود و هست. خدا رو شکر تو پرونده هایی هم که داشتم موفق بودم . و این افتخارو هم داشتم که توبعضی از پرونده های استادم هم شرکت کنم .
تجربه های تلخ و شیرین زیادی داشتم . و اتفاقاتی که برام تجربه شد . (مثه اینکه یه بار طرفین دعوا رو که زن و شوهری بودن که می خواستن از هم جدا بشن . از هردوشون خواستم بیان دفتر تا باهاشون صحبت کنم که منصرف بشن . هنوز کمی از صحبتام نگذشته بود که زن و شوهر و برادر زن به جون هم افتادن و دعوا و زدو خورد . که خوشبختانه با وساطت استادم جدا شدن . خلاصه اینکه اومدم ثواب کنم کباب شدم ! )
*از کارای اداری متنفرم .
از دارایی رفتن / واسه یه امضا چند طبقه رو بالا و پایین رفتن و آخرشم بگن برو فردا بیا / از تمدید پروانه / از مالیت دادن
*روزها و شب ها همچنان شتابان می گذرند .
کمی بهتر شده ام .
دیگر صبح ها تا دم ظهر نمی خوابم و شبها تا خروس خوان بیدار نمی مانم .
نمی دانم چه حس شومی ست که صبح که می خواهم زود بیدار شوم سراغم می آید و تمام فکرهای منفی عالم را می ریزد توی سرم ! غصه ام می گیرد و بی خیال تکاپو و زندگی می شوم و اگر اجباری در کار نباشد به عالم خواب و رویا پناه می برم .
*روزهای تابستان برایم عذاب آورند . بیخود نیست که عاشق روزو شب های پاییزم (روزو شبهای خنک و طلایی و شاعرانه...) حتی روزهای زمستان را هم ترجیح می دهم به افتاب سوزان تابستان . (دختر زاییده ای زمستانم دیگر )
*شبها کمی حوصله ام سر می رود .
نه فیلم جدیدی دارم برای دیدن و نه حوصله تلویزیون وطنی را دارم . و نه درسی برای خواندن .
چند شبی ست که پناه آورده ام به کتاب . با ولع می خوانم و غرق لذت می شوم .
*اتاقم پنجره ای دارد رو به پشت بام .
چند شب است نا خوداگاه هر یک ساعت به سیاهی پشت پنجره زل می زنم با واهمه .
پشت پنجره را دوست ندارم . سیاهی آسمان را که بی ستاره است .
سیاهی پشت پنجره را شبیه غریبه ای می بینم که با کنجکاوی مرا می پاید ! کمی خودم را جمع و جور می کنم . انگار واقعا نامحرمی چشم دوخته به من !
به ستاره ها فکر می کنم .
به اینکه زمانی آسمان ستارگانی نورانی و درخشان داشت ...
همان زمان که بچه بودم و دنیا برایم هر روز و هر شبش با روز و شب دیگرش فرق می کرد ...
همه چیز زیبا بود و خاطره انگیزو آرام...
نه هرج و مرجی بود و نه کسی از گرانی گله می کرد .
روزهای های شادی امان بلند بود و شبهای غم مان کوتاه ...
کاش آسمان پشت پنجره مهربانتر بود ...
خوابم نمی بره .
پلکام هی می پره .
دیدن صحنه کشته شدن ندا اونم در حالی که پدرش داد می زد و می گفت : ندااااا نمیر ...بغض گلومو بیشتر می کنه ...
باید گریست
باید خون گریست ....
* ونداهایی که خواهند رفت
داراها
ساراها
تا از باران خون
زمستان شسته شود
بهار برسد. (آرزو )
.
.
.
روحش قرین شادی