از پایان تا آغاز...

آغاز کردن همیشه برام آسون بوده !
هیجان رو دوست دارم و به نظرم آغازها سرشار از هیجانند اما پایان ها …مشکل اصلی رو با به انتها رسوندن ها دارم .
از مسائل مادی گرفته تا منطقی و عاطفی …

تازگی ها فیلم زیاد می بینم هر فیلمی رو هم حداقل 3 بار متمادی در فواصل مختلف می بینم ! جالبه هر بار نکته های جالبی از فیلم دستگیرم می شه که دفعه قبل متوجهش نشده بودم ! دیشب فیلم Head in the clouds   رو دیدم مضمونی راجع به عشق و شروع جنگ جهانی دوم بود ...

چند روز قبل یه خبر خوب بهم رسید کلی ذوق کردم امروز متوجه شدم صحت نداشته
دیروز هم از یه اتفاق بد مطلع شدم کلی دمق شدم همین الان فهمیدم شایعه بوده !
فقط حیفه اون همه دمقی و ذوقی که کردم .

غروب ها رو غم انگیز ترین و زیباترین لحظه زمان می دونم ...
زمانی که روشنایی و تاریکی با هم در می آمیزند و هیچ چیز نه کاملا تاریک است نه کاملا روشن .در بیشتر سنت های روحانی این لحظه رو مقدس می دونند.

قطعه ای از نامه ای به قلبم :
قلب من هرگز تو را محکوم و نقد نمی کنم چون ایمان دارم که تو همان کودک ناآرام درونم هستی ...
از تو می خوام که به منطق من اعتماد کنی .بدون که دوستت دارم و می کوشم که عاقلانه تمام آزادی مورد نیازت را برای ادامه دادن به تپش شادمانه ات در سینه ام در اختیارت بذارم .برای اینکه هرگز احساس ناآسودگی نکنی هر کاری می کنم !

هر زمان که دست از  نوشتن کشیدم خوبی ازم خواسته که برگردم .
ممنوم از تمام خوب های زندگیم که منو با خودم آشتی دادن.