کلمه منحوس

 

 

احساس می کنم هر روز که می گذرد به آخر خط نزدیکتر می شوم ...
اول خط کجا بود نمی دانم ! آخر خط کجا هست نمی دانم ! شاید سقوط باشد ...شاید مرگ ...شاید خفقان ..شاید خلا ...شاید ...
و من چقدر متنفرم از این کلمه منحوس * شاید *  ...ازین دلهره ...ازین انتظار ...ازین فکرهای منفی مزخرف ... و چقدر متفرم از تمنای چیزی از کسی ...مادرم می گوید چیزی را از کسی نخواه از خوبی بخواه که دراین نزدیکی ست ...از خدایی که خوبیت را می خواهد ...و من گم کرده ام خدایی را که در نزدیکی ام هست و نیست  ...و او هم انگار مهربانیش را دریغ کرده
 ...
_ اختیاری در کار نیست ! و من هنوز با فلسفه زندگی جبراست یا اختیار مشکل دارم !  اختیار تنها یک کلمه مضحک است ...زندگی جبر مطلق است و تنها چیزهای جزئی و بی اهمیت اختیار است !

_  و من چقدر می ترسم از خودم !
از خودم که هر چه زمان می گذرد نا آشنا تر می شوم با خود !  از خودی که گاهی آنقدر درمانده هست که به مرگ می اندیشد به نیستی ... ازخودی که گم کرده خود را !
خودی که که توان به دست آوردن چیزی را که می خواهد ندارد ! و باید منتظر بماند و ببیند که صلاح خدا در چیست ( به قول مادرم ! )
حرفی که جواب تمام بهانه گیری های من است .   


* کلافه تر از همیشه ام .
و تنها تر از هر زمانی ...