*روزها و شب ها همچنان شتابان می گذرند . کمی بهتر شده ام . دیگر صبح ها تا دم ظهر نمی خوابم و شبها تا خروس خوان بیدار نمی مانم . نمی دانم چه حس شومی ست که صبح که می خواهم زود بیدار شوم سراغم می آید و تمام فکرهای منفی عالم را می ریزد توی سرم ! غصه ام می گیرد و بی خیال تکاپو و زندگی می شوم و اگر اجباری در کار نباشد به عالم خواب و رویا پناه می برم . *روزهای تابستان برایم عذاب آورند . بیخود نیست که عاشق روزو شب های پاییزم (روزو شبهای خنک و طلایی و شاعرانه...) حتی روزهای زمستان را هم ترجیح می دهم به افتاب سوزان تابستان . (دختر زاییده ای زمستانم دیگر ) *شبها کمی حوصله ام سر می رود . نه فیلم جدیدی دارم برای دیدن و نه حوصله تلویزیون وطنی را دارم . و نه درسی برای خواندن . چند شبی ست که پناه آورده ام به کتاب . با ولع می خوانم و غرق لذت می شوم . *اتاقم پنجره ای دارد رو به پشت بام . چند شب است نا خوداگاه هر یک ساعت به سیاهی پشت پنجره زل می زنم با واهمه . پشت پنجره را دوست ندارم . سیاهی آسمان را که بی ستاره است . سیاهی پشت پنجره را شبیه غریبه ای می بینم که با کنجکاوی مرا می پاید ! کمی خودم را جمع و جور می کنم . انگار واقعا نامحرمی چشم دوخته به من ! به ستاره ها فکر می کنم . به اینکه زمانی آسمان ستارگانی نورانی و درخشان داشت ... همان زمان که بچه بودم و دنیا برایم هر روز و هر شبش با روز و شب دیگرش فرق می کرد ... همه چیز زیبا بود و خاطره انگیزو آرام... نه هرج و مرجی بود و نه کسی از گرانی گله می کرد . روزهای های شادی امان بلند بود و شبهای غم مان کوتاه ... کاش آسمان پشت پنجره مهربانتر بود ... |