قصه های من و بابام!

*یادمه وقتی بچه بودم توی دعواهای بچه گونه من و داداشم و خواهرم همیشه از کتک بابا مصون بودم !

حتی اگه مقصربودم !

حمام که می رفتم بوس مخصوص بعد حمام واسه بابا بود که به قول خودش تمام خستگی کارو از تنش می گرفت.

تا 9 سالگی هرشب جای منو ناهید خواهرم رو زانوهای بابا بود .

یا خودمونو می چپونتیم توبغلش و تلویزیون تماشا می کردیم یا با دود سیگارش بازی می کردیم.

چه دورانی بود اون دوران سراسر خاطره .

 

اما کم کم و به مرور زمان بین منو بابا یه دیوار ساخته شد به اسم حجب وحیا ...

یه جور حریم خاص که ازش متنفرم ...

من بزرگ شده بودم اما هنوز به گرمی آغوش بابا نیاز داشتم به حلقه کردن دستم دور گردنش و بوسیدن صورت تیغ تیغیش به نوازش هاش ...به حرف زدن باهاش ...

حالا دیگه واسه حرف زدن باهاش دنبال موضوع و مقدمه می گردم .

واسه بوسیدن و بغل کردنش منتظر عید و روز تولدش می مونم .

 

_دلم می خواد بغلم کنه و سرمو بذارم رو شونه هاش ...پناه ببرم به امن ترین جای دنیام ...کاش زودتر عید برسه ...(تولد بابا هم همون روز اول فروردین آخه...)

 

*دلم هوای درس و مشق و کلاس وخوندن و استرس شبای امتحانو کرده .

بهترین دوران عمرم همین دوران بود .

دوران بی خبری از هیاهوی برای هیچ زندگی...

 

*دارم کتاب "به کودکی که هرگز زاده نشد " اثر اوریانافالاچی رو می خونم .

یه کتاب صد صفحه ای که این هفتمین باره که دارم می خونمش /عاشق این کتابم .

یه شاهکار بی نظیره  که تمام حس های تک شخص داستان رو که زنی که با نطفه ای که به طور نامشروع باردار شده به مخاطب می رسونه ...احساسات کم و بیش متضادی نسبت به یه جنین ..

 

*یه ماه سیستم رو جمع کردم ...

تجربه خوبی بود ...شب و کتاب و گوش دادن به راه شب رادیو و صدای شاملو عزیز و تکرار جملات سراسر معناش رو زیر لب ...

حلقه های مداوم و پی درپی

تصمیم درست صادقانه

با خود وفادار می مانم آیا/ یا راهی سخت در اختیار می کنم ..

تجربه خوبی بود ...یاد دوران نوجوونیم برام زنده شد و سرشار از آرامش شدم ...

 

  • و آخر اینکه الان یه خورده دلم گرفت هیشکی نگفت کجایی دختر ...جز شیما گلم و داداش مسعود مهربونم
  • شایدم این یه حسن که راحت تر برم و دل بکنم !