چیزی شبیه داستان ...

بی مقدمه شروع می کنی.

حرف از نشانه ها می زنی .

می گی تو نشانه ای بودی برام !

مهمترین نشانه زندگیم !

می گی نشانه ای که پائولو در کتاب کیمیاگر بهش اشاره کرده روپیدا کردی!

 

از شازده کوچولو می گی

از اهلی کردن

از این که فقط با من و وجود من می تونی اهلی بشی!

 

از شاملو می گی .

از زبان نگاه ها .از در نیمه باز .از چشمان نیمه بازه کاملا بسته !

 

شبیه شاعرا می شی / شبیه هیپنوتیزم گرها!/ شبیه بچه ها / شبیه دلقکها ! / شبیه مست ها / شبیه روانپریش ها /شبیه کلاهبردارها!/ شبیه زنهای فالگیر/!

می گی دو هفته قبل از دیدن من و شناختن من هر شب منو تو خوابات می دیدی!

می گی همیشه دخترا دنبالت بودن اما حالا...

 

دستات رو می گیری رو به روم .می گی ببین دستام دارن می لرزن! یه سیگار می ذاری گوشه لبت و می گی دیوونه بفهم که عاشقت شدم ! مردمک چشمای آبیت ریزو و درشت می شه . می ترسم !

و تمام اینها در یک ساعت اتفاق میافته ! در یک نگاه !

صدات رو بلند می کنی ! می گی مگه زبون نداری ! می گی بگو بگو که تو هم از من خوشت اومده !!

 

_ هیچی نمی گم ...هیچی...احساسم فقط وحشته ...

فرار می کنم از تو/.از نگاهت / از ادعاهات/ . از التماس هات/ از نمایشگاه نقاشیت / از نگاه متعجب بقیه.

پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم .

انعکاس تصویرت رو روی درب شیشه ای می بینم . خیره ایستادی وبا ولع سیگار می کشی ....