معامله!

از نگاهها ی موشکافانه بیزارم .

ازاینکه احسا س کنم دارن طوری براندازم می کنن که انگارفرشم یا اینکه مجسمه ام !

از شنیدن حرفهای کتابی حالم بد می شه… (داشتن ایمان و صداقت و نجابت همین !) بی هیچ توضیح و برداشتی !

خیلی ها رو دیدم که همینطوری زندگی مشترک و شروع کردن اگه دودلم بودن رو آوردن به استخاره و فال و اینجور حرفا !

حداکثر یه سال اول همه چیز خوشگل و جذابه اما مرور زمان …هیچی بگذریم این قصه سر دراز دارد…

 

تازگی ها لواشک زرشک و ذرت مکزیکی و آبنبات چوبی  زیاد می خورم .

نمی دونم این سه تا چه ارتباطی بهم دارن و چرا یدفعه هوس خوردنشونو می کنم!

فقط میدونم خیلی خوش مزه ان و احساس خوبی بهم می دن

  

دیروز با تمام وجود شیرین ترین و دلنشین ترین و واقعی ترین ابراز احساسات رو حس کردم !

درست وقتی که برادرزاده سه سالم (یاسمن ) بی مقدمه محکم بغلم کرد و با چشای شیطون و درشتش زل زد تو چشامو با همون لحن بچه گونش بهم گفت خیلی دوست دارم عمه نرگس بیجانبا !

کلی ذوق کردم .

 

کتاب شفای کودک درون رو هم هنوز نخوندم .

آخه آلبالو داره می خوندش .

مثه اینکه داداشی بیشتر از من به کچولوی درونش بها می ده !