My God

 

زمانی توی زندگیم به وضوح وجود خدا رو حس می کردم .

حس عجیب و غیر قابل وصفی بود.

لحظه ها و موقعیت هایی که یه آن احساس می کردم چیزی مثه یه نور مثه یه روح پاک داره بهم کمک می کنه ...حس فوق العاده ای بود .

امروز عصر بعد از یه خواب آشفته 10 یا 11 ساعته روی تختم دراز کشیده بودم ناخواداگاه ذهنم سمت این حس رفت .

فکر می کنم دو سالی می شه که این حسو تجربه نکردم .

 

تمام تنم درد می کنه . خواب های متمادی و چندین ساعته علت استخون دردمه به احتمال زیاد . وقتی روزای جمعه بابا نشستن پای تلویزیون و خیره شدن به صفحه لعنتیشو ترجیح بده به چیزای دیگه . وقتی مامان کاری جز پخت و پزو خرید خونه نداشته باشه . وقتی خط مزخرف ایرانسل سر خواهر کوچیکه و خواهرزاده ها رو گرم کنه . خب اونوقته که منم موندن تو اتاقمو و سیر کردن تو عالمه خوابو و فیلم دیدن و ترانه گوش دادن و کتاب خوندن و به قدم گذاشتن به بیرون اتاقمو ترجیح بدم .

حالم از سیر صعودی پیشرفت بهم می خوره !

بچه تر که بودم زمونه و روزگار حسو حال بهتری داشت . خیلی بهتر ...

وقتی 16 سالم بود خبری از کامپیوتر و موبایل نبود . مامان که می رفت خرید من و داداشم وخواهرکوچیکه یواشکی ضبط و برمی داشتیم و می شستیم و ادای برنامه صبح جمعه باشما . ادای تبلغات تلویزیونی رو با صداهای مختلف در می آوردیدم ورو نوار ضبط می کردیم . بعدشم که صدامونو گوش می کردیم کلی از خنده روده بر می شدیم . هنوزم اون نوارا رو دارم. گوش که می دم می رم تو یه حس و حال خاص . غرق لذت می شم .

تا 19 سالگی هر شب ساعت 9 که می شد برنامه شب به خیر کوچولو رو گوش می کردم . عاشق خانم قصه گو بودم . تن و لحن صداشو خیلی دوست داشتم . گرچه اون ساعتو توی رختخواب نبودم ! قصه ظهر جمعه و حس و حالی که اون زمان داشت و هم خیلی دوست داشتم . بوی خوش پلوی مامان و صدای دلنشین گوینده قصه ظهر جمعه با شما .

از کجا به کجا رسیدم !

امشب رسیدم به این حس که دلم عجیب برای خدا تنگ شده . دلم واسه نماز خوندن . واسه روزه گرفتن / واسه پرهیز از کوچکترین ناخالصی و ناپاکی ها تنگ شده . احساس سنگینی می کنم ...

نرگس