برگشتم !

 

 

*گاهی احساس می کنم زندگی باهام سر شوخی داره یا نه یه جورایی به بازیم می گیره ! اینجور مواقع تصمیم گرفتن برام خیلی سخته ...اینروزای آخر سال دلهره دارم ...زندگیم شبیه یه طناب شده ...طنابی که از دو سه جا گره خورده اونم نه یه گره ساده ...گره کور ...گاهی سرشار از انرژی مثبتم و امید به باز شدنشون دارم اما گاهی روزا تا دم ظهر می خوابم و وقتی هم که بیدار می شم دلهره میاد سراغم یه دلهره شبیه دلهره شبای قبل از امتحانای دانشکده ... 

* از زمانی که شروع به کار کردم ۹ ماه می گذره .
تجربه خوبی بوده برام . تو این مدت ۸ تا پرونده داشتم یکی راجع به مطالبه مهریه بود دومیش اثبات رابطه زوجیت از طرفه زوجه . سومیش وکیل و مشاور یه خانوم بودم در مورد مطالبات مالیش .جهارمی و پنجمیش طلاق غیابی از طرف زوجه .ششمی و هفتمیشم راجع به چک و سفته . آخریشم که امروز قراردادشو بستم راجع به تقسیم ترکه و انحصار وراثت بود . تو ۳ تا پرونده هم با استادم مشارکت کردم که هنوز در جریانه راجع به کلاهبرداری و تظاهر به وکالت که پرونده های جالبیه .
هم کارو هم محیط کارمو دوست دارم .
همکاری با استادم و استفاده از اطلاعاتش واسم یه نعمته .
یه منشی خوبم دارم که بیشتر از اینکه نقش منشی رو واسم داشته باشه نقش یه دوست خوبو مهربون وداره و بودن اونم یه رحمته واسم . 

*دوست صمیمم تو این مدت که نمی نوشتم ازدواج کرد بعد از ۲ سال رابطه که بلاخره به ازدواجشون منتهی شد .ازدواج جالبی داشت  ازون ازدواجایی که خلاف عرفه و عشقی که موانع راهشونو شکست حتی اختلاف سنشونو و بزرگ تر بودن عروس خانوم و ...منم که در جریان رابطشون بودم وقتی علاقه زیاد بینشونو می دیدم اختلاف سنشون به چشمم نمیومد . صرفا یه چیزی بود که شناسنامه نشون می داد .واسشون از صمیم قلب آرزوی خوشبختی می کنم گرچه از وقتی ازدواج کرده بی معرفت شده و حالی ازم نمی پرسه .
خواهرمم که دو سال از م کوچیکتره ۳ ماه قبل ازدواج کرد .
نمی دونم چرا اکثر دخترایی که ازدواج می کنن از حالت دخترونه  قبل از ازدواجشون خارج می شن و یه سنگینی و متانت خاصی رو پیدا می کنن و شرو شورشونو دست میدن . این حالتو دوس ندارم . یه جورایی شسته و رفته رفتار کردن...دوست دارم حالت دخترونمو داشته باشم چه قبل و چه بعد از ازدواج.  

*بی مقدمه رفتم و بی مقدمه اومدم .
اینو بذارین به حساب دختر بهمن ماهی بودنم !
فقط اینکه دلم واسه اینجا و دوستای وبلاگی و وبلگاشون تنگ شده بود و یکی از دلیلای اومدن و نوشتنمم همین بود.