ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

طلاق

 

یه روز در ماه رو باید برم دادگاه برای مشاوره دادن .

از ۸ صبح تا ۱۲ ظهر اتاق مشاوره با حضور ۵ یا ۶ تا وکیل شلوغه اونقدر که فرصت نفس تازه کردن هم به سختی گیر میاد .  

تعداد مراجعینم و موضوعاتی که واسه مشاوره میان رو واسه خودم تو یه دفترچه می نویسم .   

۸۰ درصد مشاوره ها برای طلاقه .  

و ازین ۸۰ درصد ۷۰ درصدش درخواست طلاق از طرف زوجه هست ! 

دختران جوونی که علت عمده درخواست طلاقشون اعتیاد شوهر یا نامزدشونه .  

درخواست طلاقی که معمولا به سختی به نتیجه می رسه ...   

یه سال گذشت

 

 

چشم به هم زدم و یه سال از شروع دوره کاریم گذشت .

سال خوبی بود . بودن کنار استادم که مثه پدر خودم دوستش دارم و استفاده از تجربیاتش واقعا برام ارزشمند بود و هست. خدا رو شکر تو پرونده هایی هم که داشتم موفق بودم .  و این افتخارو هم داشتم که توبعضی از پرونده های استادم هم شرکت کنم .

تجربه های تلخ و شیرین زیادی داشتم . و اتفاقاتی که برام تجربه شد . (مثه اینکه یه بار طرفین دعوا رو که  زن و شوهری بودن که می خواستن از هم جدا بشن . از هردوشون خواستم بیان دفتر تا باهاشون صحبت کنم که منصرف بشن . هنوز کمی از صحبتام نگذشته بود که زن و شوهر و برادر زن به جون هم افتادن و دعوا و زدو خورد . که خوشبختانه با وساطت استادم جدا شدن . خلاصه اینکه اومدم ثواب کنم کباب شدم ! )

*از کارای اداری متنفرم .

از دارایی رفتن / واسه یه امضا چند طبقه رو بالا و پایین رفتن و آخرشم بگن برو فردا بیا / از تمدید پروانه / از مالیت دادن

ستاره

 

 

*روزها و شب ها همچنان شتابان می گذرند .

کمی بهتر شده ام .

دیگر صبح ها تا دم ظهر نمی خوابم و شبها تا خروس خوان بیدار نمی مانم .

نمی دانم چه حس شومی ست که صبح که می خواهم زود بیدار شوم سراغم می آید و تمام فکرهای منفی عالم را می ریزد توی سرم ! غصه ام می گیرد و بی خیال تکاپو و زندگی می شوم و اگر اجباری در کار نباشد به عالم خواب و رویا پناه می برم .  

*روزهای تابستان برایم عذاب آورند . بیخود نیست که عاشق روزو شب های پاییزم (روزو شبهای خنک و طلایی و شاعرانه...) حتی روزهای زمستان را هم ترجیح می دهم به افتاب سوزان تابستان . (دختر زاییده ای زمستانم دیگر )   

*شبها کمی حوصله ام سر می رود .

نه فیلم جدیدی دارم برای دیدن و نه حوصله تلویزیون وطنی را دارم . و نه درسی برای خواندن  .

چند شبی ست که پناه آورده ام به کتاب . با ولع می خوانم و غرق لذت می شوم .   

*اتاقم پنجره ای دارد رو به پشت بام .  

چند شب است نا خوداگاه هر یک ساعت به سیاهی پشت پنجره زل می زنم  با واهمه .

پشت پنجره را دوست ندارم . سیاهی آسمان را که بی ستاره است .

سیاهی پشت پنجره را شبیه غریبه ای می بینم که با کنجکاوی مرا می پاید !  کمی خودم را جمع و جور می کنم . انگار واقعا نامحرمی چشم دوخته به من !   

به ستاره ها فکر می کنم .  

به اینکه زمانی آسمان ستارگانی نورانی و درخشان داشت ... 

همان زمان که بچه بودم و دنیا برایم هر روز و هر شبش با روز و شب دیگرش فرق می کرد ... 

همه چیز زیبا بود و خاطره انگیزو آرام... 

نه هرج و مرجی بود و نه کسی از گرانی گله می کرد .    

روزهای های شادی امان بلند بود و شبهای غم مان کوتاه ...

کاش آسمان پشت پنجره مهربانتر بود   ...

ندایی که بی گناه پرپر شد

    

خوابم نمی بره  .

پلکام هی می پره  .

دیدن صحنه کشته شدن ندا اونم در حالی که پدرش داد می زد و می گفت : ندااااا نمیر ...بغض گلومو بیشتر می کنه ... 

باید گریست  

باید خون گریست .... 

 

* ونداهایی که خواهند رفت
داراها
ساراها
تا از باران خون
زمستان شسته شود
بهار برسد. (آرزو )
.
.
.
روحش قرین شادی