ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

قصه های من و بابام!

*یادمه وقتی بچه بودم توی دعواهای بچه گونه من و داداشم و خواهرم همیشه از کتک بابا مصون بودم !

حتی اگه مقصربودم !

حمام که می رفتم بوس مخصوص بعد حمام واسه بابا بود که به قول خودش تمام خستگی کارو از تنش می گرفت.

تا 9 سالگی هرشب جای منو ناهید خواهرم رو زانوهای بابا بود .

یا خودمونو می چپونتیم توبغلش و تلویزیون تماشا می کردیم یا با دود سیگارش بازی می کردیم.

چه دورانی بود اون دوران سراسر خاطره .

 

اما کم کم و به مرور زمان بین منو بابا یه دیوار ساخته شد به اسم حجب وحیا ...

یه جور حریم خاص که ازش متنفرم ...

من بزرگ شده بودم اما هنوز به گرمی آغوش بابا نیاز داشتم به حلقه کردن دستم دور گردنش و بوسیدن صورت تیغ تیغیش به نوازش هاش ...به حرف زدن باهاش ...

حالا دیگه واسه حرف زدن باهاش دنبال موضوع و مقدمه می گردم .

واسه بوسیدن و بغل کردنش منتظر عید و روز تولدش می مونم .

 

_دلم می خواد بغلم کنه و سرمو بذارم رو شونه هاش ...پناه ببرم به امن ترین جای دنیام ...کاش زودتر عید برسه ...(تولد بابا هم همون روز اول فروردین آخه...)

 

*دلم هوای درس و مشق و کلاس وخوندن و استرس شبای امتحانو کرده .

بهترین دوران عمرم همین دوران بود .

دوران بی خبری از هیاهوی برای هیچ زندگی...

 

*دارم کتاب "به کودکی که هرگز زاده نشد " اثر اوریانافالاچی رو می خونم .

یه کتاب صد صفحه ای که این هفتمین باره که دارم می خونمش /عاشق این کتابم .

یه شاهکار بی نظیره  که تمام حس های تک شخص داستان رو که زنی که با نطفه ای که به طور نامشروع باردار شده به مخاطب می رسونه ...احساسات کم و بیش متضادی نسبت به یه جنین ..

 

*یه ماه سیستم رو جمع کردم ...

تجربه خوبی بود ...شب و کتاب و گوش دادن به راه شب رادیو و صدای شاملو عزیز و تکرار جملات سراسر معناش رو زیر لب ...

حلقه های مداوم و پی درپی

تصمیم درست صادقانه

با خود وفادار می مانم آیا/ یا راهی سخت در اختیار می کنم ..

تجربه خوبی بود ...یاد دوران نوجوونیم برام زنده شد و سرشار از آرامش شدم ...

 

  • و آخر اینکه الان یه خورده دلم گرفت هیشکی نگفت کجایی دختر ...جز شیما گلم و داداش مسعود مهربونم
  • شایدم این یه حسن که راحت تر برم و دل بکنم !

 

نظرات 5 + ارسال نظر
خورشید جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 04:51 ب.ظ http://s7e7v7e7n.persianblog.com

سلام ورونیکای عزیز
همین تازگی ها یه مقاله خوندم...
علم به گفته ی پاولو که تو پروفایل گفتی رسید
همه چیز یکی ست! :)

جدی .جالبه! پس عرفان جلوتر از علم! می دونستم!

عادله جمعه 24 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ب.ظ http://aeko.blogsky.com

دلم تنگ شده واسه اینکه بشینم کنار بابا زل بزنم تو چشاش و یه دل سیر نگاش کنم! دیر اومدم می دونم...

دیر اومدنت مهم نیست مهم اینه که به یادمی دوستم:*

پسرک تنها شنبه 25 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:04 ب.ظ http://pesaraketanha.blogsky.com

من نگفتم کجایی دختر؟!

آهان ! چرا راستی :)!
شما هم گفتین mr dr
sorry!
ولی پس چرا فکر می کردیم نگفتین؟!!:)

شب قطبی یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:03 ب.ظ http://shabeghotbi.blogsky.com

خدارو شکر که بابایی هست که هنوز گاهی بغلش کنی و وقتی تو یه اتاق دیگه هستی خیالت جمع باشه که آخیش بابا همین جاست و حضورش همین حس امنیت رو میده قدر لحظه هاتو بدون...
من ۵ ساله که این بت زندگیمو ندارم و دیگه حرفامو نمیشنوه٬ گریه هامو نمیبینه٬ یا اگه میشنوه و میبینه دیگه نیست که به حضورش دل گرم باشم...
مواقع زیادی پیش میاد که میگم کاش بابام بود٬ اگه بابام بود این فلانی جرات میکرد نازک تر از گل بهم بگه٬ یا اون فلانی به این دردناکترین ها تهدیدم کنه؟

شاد باشین همیشه

HoSSeIN دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 04:19 ب.ظ http://ghamsara3.blogfa

salam bad nist mishe tahamolesh kard valimitone behtar bashe

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد