ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

نمی فهمم!

 

* دلم اینروزها آرزوهای محال دارد.

دلم بچه تر از همیشه شده ...

دستش را می گیرم و می کشم به دنبال خود اما دلم همچنان پایش را به زمین می کوبد و انگشت اشاره اش را معصومانه گرفته سمته آرزوهای محال

نقطه ضعفم را خوب می داند...

اما کاش می فهمید که خسته ام ...

یک هفته ایست که آرامش کرده ام ...دنیای خوابهایم سرش را گرم کرده ...

دلم خسته است ...صدای تالاپ و تولوپش را به زور می فهمم...

دلم خواب می خواهد هنوز ...

نمی فهمم خواسته اش را ...خواب ؟!...مرگ؟!...زندگی؟!...گیج شده ام !

 

*عرفان

نور شمع

موسیقی کلاسیک

و صدای زنده یاد احمد شاملو

آرامشی دلنشین را نصیبم می کنند .

گرچه رعشه هایی هست که گاهی مثه یه موجود مزاحم ذهن و فکرم رو آزار می ده .

موجوداتی موذی که گاهی پارازیت وار میان آرامشم پابرهنه می دوند و کام روحمو تلخ و گس می کنند ...

اینروزها از جسمم غافل شده ام .

عقایدم گاه شبیه مرتازهای هندی می شود !

 

* پرسه می زنم میان هفت سالگی و سی سالگی ...

بیست و چهار سالگی ام را نمی فهمم!

نرگس

My God

 

زمانی توی زندگیم به وضوح وجود خدا رو حس می کردم .

حس عجیب و غیر قابل وصفی بود.

لحظه ها و موقعیت هایی که یه آن احساس می کردم چیزی مثه یه نور مثه یه روح پاک داره بهم کمک می کنه ...حس فوق العاده ای بود .

امروز عصر بعد از یه خواب آشفته 10 یا 11 ساعته روی تختم دراز کشیده بودم ناخواداگاه ذهنم سمت این حس رفت .

فکر می کنم دو سالی می شه که این حسو تجربه نکردم .

 

تمام تنم درد می کنه . خواب های متمادی و چندین ساعته علت استخون دردمه به احتمال زیاد . وقتی روزای جمعه بابا نشستن پای تلویزیون و خیره شدن به صفحه لعنتیشو ترجیح بده به چیزای دیگه . وقتی مامان کاری جز پخت و پزو خرید خونه نداشته باشه . وقتی خط مزخرف ایرانسل سر خواهر کوچیکه و خواهرزاده ها رو گرم کنه . خب اونوقته که منم موندن تو اتاقمو و سیر کردن تو عالمه خوابو و فیلم دیدن و ترانه گوش دادن و کتاب خوندن و به قدم گذاشتن به بیرون اتاقمو ترجیح بدم .

حالم از سیر صعودی پیشرفت بهم می خوره !

بچه تر که بودم زمونه و روزگار حسو حال بهتری داشت . خیلی بهتر ...

وقتی 16 سالم بود خبری از کامپیوتر و موبایل نبود . مامان که می رفت خرید من و داداشم وخواهرکوچیکه یواشکی ضبط و برمی داشتیم و می شستیم و ادای برنامه صبح جمعه باشما . ادای تبلغات تلویزیونی رو با صداهای مختلف در می آوردیدم ورو نوار ضبط می کردیم . بعدشم که صدامونو گوش می کردیم کلی از خنده روده بر می شدیم . هنوزم اون نوارا رو دارم. گوش که می دم می رم تو یه حس و حال خاص . غرق لذت می شم .

تا 19 سالگی هر شب ساعت 9 که می شد برنامه شب به خیر کوچولو رو گوش می کردم . عاشق خانم قصه گو بودم . تن و لحن صداشو خیلی دوست داشتم . گرچه اون ساعتو توی رختخواب نبودم ! قصه ظهر جمعه و حس و حالی که اون زمان داشت و هم خیلی دوست داشتم . بوی خوش پلوی مامان و صدای دلنشین گوینده قصه ظهر جمعه با شما .

از کجا به کجا رسیدم !

امشب رسیدم به این حس که دلم عجیب برای خدا تنگ شده . دلم واسه نماز خوندن . واسه روزه گرفتن / واسه پرهیز از کوچکترین ناخالصی و ناپاکی ها تنگ شده . احساس سنگینی می کنم ...

نرگس

بدبختی بزرگ!

 

_ مادرم می گوید : دختر به دنیا آمدن بدبختی بزرگی ست !

من حرفش را قبول ندارم .

 ...

                                             

 اما گاهی ...گاهی که افسرده می شم . گاهی که احساس می کنم شونه هام خیلی نحیفن . احساس می کنم احساسم بیش از حد ظریف و شکننده است آرزو می کنم کاش مرد به دنیا اومده بودم !

اما باز خیلی زود آرزویم را پس می گیرم !

 

هر چند که جنس لطیف بودن سخت است ...

هر چند که اگر دختر باشی دائما باید بجنگی !

باید بجنگی تا ثابت کنی که درون اندام ظریفت چیزی هست به نام روح . چیزی هست به نام احساس . چیزی هست به نام عقل!

نرگس