ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

ورونیکــــا

ورونیکا تصمیم می گیرد ...

بعضی دردها

 

بعضی دردها آنقدربا سماجت می چسبند به آدم

که دست آخر چاره ای نداری جز رفاقت با آنها...

دنیای من

 

دنیایی ساخته ام برای خود

 

همه چیز این دنیا عجیب است و غیر قابل درک!

دنیایی که صدای هیچ آدمیزادی در آن به گوش نمی رسد

سکوت من است و صدای باران بی امان

قلبم را کنار طاقچه گذاشته ام .

احساسم را به چوب لباسی آویزان کرده ام.

عقلم را قاب کرده ام که همواره در معرض دیدم باشد !

چشمانم را پشت پنجره نیمه باز دوخته ام .

جسمم را درون جا کفشی جا گذاشته ام!

و روحم را ....

روحم را آزاد گذاشته ام تا فرصتی یابد برای آسودگی خیال...

هفت

 

امشب شب تولدم بود .

 

_دلم لبریز از آرزوهای رنگی بود اما شمعی نبود تا آرزویی کنم و بعد شمع ها رو فوت...

_ روز تولدم رو دوست دارم عدد " هفت" رو یه عدد مقدس می دونم .

 

*وقتی تو کادوهای روز تولدم عروسک هم پیدا بشه توقع داری بگم چند ساله شدم!

بدو بدو

 

دو کیلو وزن کم کردم !

دائم در حال بدو بدوام واسه اینکه از برنامم عقب نمونم !

تازه فهمیدم زمان چقدر فرزه و من چقدر کند بودم !

ساعت 11 هلاک افتادن تو تختم می شم !

....

خستگی و لذت بردن از خستگی ...!

....

پ.ن : کتاب رازهایی درباره زندگی که هر زنی باید بداند رو دارم می خونم .

امشب به راز سوم رسیدم .

فوق العاده است این کتاب !

برنامه!

 

بازم شدم عینهو بچه ها !

واسه خودم برنامه درست کردم زدم به دیوار اتاقم روبه روی تختم !

...

ساعت 7 صبح : بیدارباش

ابزار لازم : صدای زنگ دو تا ساعت با صدای جیغ و عربده !

 

ساعت 8 صبح: رفتن به ورزش صبحگاهی و ورجه وورجه کردن !

ساعت 9:30: خوردن یه صبحانه مفصل

ساعت 10 تا 2 بعدازظهر: مطالعه !

ساعت 2 : نهار ... ( قصد دارم گیاه خوار بشم به دلایل متعدد !)

ساعت 3 : حضور در کلاس

ساعت...:....

ساعت:.....

وبلاخره ساعت 1 صبح با ارفاق تمام رفتن به رختخواب گرچه اینجا رو دیگه یه خورده پارتی بازی کردم !

....

پ.ن: دیروزرفتم یه نمایشگاه کتاب ...چند تا کتاب خریدم با کلی ذوق و شوق!

هایدی /  زنان کوچک / سارا کورو / باغ مخفی / ماجراهای تن تن! و رازهایی درباره زندگی که هر زنی باید بداند.

کلاغ آخر قصه !

 

به قول تکیه کلام عزیزی (الحق و الانصاف)

ما آدمها موجودات عجیبی هستیم .

 

گاه که احساس می کنیم تنهاییم و نیاز به هم صحبت داریم

گاه که احساسمان به گزو گز می افتد (مور مور می شود )

دنبال کسی می گردیم که خودمان را گیره کنیم به او درست مثل رخت و لباس که گیره می شود به طناب !

بعد بت می سازیم ازاو

از همانی که خودش هم دنبال طنابی بود که خودش را گیره کند به آن !

بعد انگار پیچ های گیره سفت تر می شود .

دلتنگش می شویم ....عادت می کنیم به هم ..شبیه عادت کردن به مرغ خانگی !

دلیلش ؟!

خود هم نمی دانیم چرا ؟!

عادت است دیگر ...نیاز است باید توجه شود به آن .

...

بعد دوباره احساسمان مور مور می شود ...

پیچ های گیره هرز می شود انگار ....

دلیل برای توجیح فراوان است تا دلت بخواهد ...

....

و باز قصه تکرار می شود .( مضحک تر از قبل )

....

 

و شاید برای همین هست که کلاغ آخر قصه به خانه اش نمی رسد !

بلوغ اونم از نوع عاطفیش !

 

آدما چه زمانی به بلوغ عاطفی می رسن ؟

 

1- خانمها از بدو تولد آقایون هیچ زمان .

2- در مورد خانمها بحثی نیست در مورد آقایون اجماعی وجود نداره .

3 –اینکه سوال نداره قرائن و امارات دال بر پاسخه !

4 – تمام گزینه ها !

 

* تذکر : هیچ جانبداری خاصی بر اساس جنسیت مد نظر طراح سئوال نبوده .

عکس دو نفره

 

می گی می خوای با هم عکس بگیریم ؟

 

عینهو بچه ها ذوق می کنم می گم اوهووووم !

می دوم جلو آینه بازم عینهو بچه ها !

 

می گی بابا خوشگلی بدو دیگه !

می دوم میام روبه رو سه پایه دوربین .

لنز دوربین و تنظیم می کنی و تو هم می دوی میای چفت من .

آخی چقد تو هم  شبیه بچه ها شدی !

 

دوتایی مون می گیم سیــــــب !

....

حالا عکسمونو قاب کردم زدم روی دیوار. کنار همون عکس بچه گیامون وقتی تو9   ساله بودی منم 4 ساله

حالا تو 28 سالته منم ...

وااااااای ! می دونی چند ساله عکس جفتیه این مدلی نگرفتیم !!