-
چیزی شبیه داستان ...
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 15:32
بی مقدمه شروع می کنی. حرف از نشانه ها می زنی . می گی تو نشانه ای بودی برام ! مهمترین نشانه زندگیم ! می گی نشانه ای که پائولو در کتاب کیمیاگر بهش اشاره کرده روپیدا کردی! از شازده کوچولو می گی از اهلی کردن از این که فقط با من و وجود من می تونی اهلی بشی! از شاملو می گی . از زبان نگاه ها .از در نیمه باز .از چشمان نیمه...
-
بی حوصله.
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 23:03
خسته ام . حوصله جمعه کشدارو خواب آلود رو هم ندارم...
-
رازهایی درباره...
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 13:53
هفته قبل دو تا کتاب خوندم . کتاب رازهایی درباره مردان که هر زنی باید بداند و رازهایی درباره زنان که هر مردی باید بداند . هر دو کتاب واقعا جالب بود و تیتر کتاب هم دقیقا بازتاب مطالب کتاب بود. نویسنده هر دو کتاب هم دکتر باربارادی آنجلیس نویسنده محبوب من بود. اگر تمایل به کشف رازدارین و مثل من کنجکاوین خوندن این کتاب ها...
-
کارآموزی
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1385 21:29
بعد از مدتها یه خبر خوب بهم رسید! *توی سایت زده بودن پرونده ام رسیده به مرحله شروع دوره کار آموزیم
-
بعضی دردها
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 22:27
بعضی دردها آنقدربا سماجت می چسبند به آدم که دست آخر چاره ای نداری جز رفاقت با آنها...
-
دنیای من
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 21:14
دنیایی ساخته ام برای خود همه چیز این دنیا عجیب است و غیر قابل درک! دنیایی که صدای هیچ آدمیزادی در آن به گوش نمی رسد سکوت من است و صدای باران بی امان قلبم را کنار طاقچه گذاشته ام . احساسم را به چوب لباسی آویزان کرده ام. عقلم را قاب کرده ام که همواره در معرض دیدم باشد ! چشمانم را پشت پنجره نیمه باز دوخته ام . جسمم را...
-
هفت
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 00:53
امشب شب تولدم بود . _دلم لبریز از آرزوهای رنگی بود اما شمعی نبود تا آرزویی کنم و بعد شمع ها رو فوت... _ روز تولدم رو دوست دارم عدد " هفت" رو یه عدد مقدس می دونم . *وقتی تو کادوهای روز تولدم عروسک هم پیدا بشه توقع داری بگم چند ساله شدم!
-
بدو بدو
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 22:07
دو کیلو وزن کم کردم ! دائم در حال بدو بدوام واسه اینکه از برنامم عقب نمونم ! تازه فهمیدم زمان چقدر فرزه و من چقدر کند بودم ! ساعت 11 هلاک افتادن تو تختم می شم ! .... خستگی و لذت بردن از خستگی ...! .... پ.ن : کتاب رازهایی درباره زندگی که هر زنی باید بداند رو دارم می خونم . امشب به راز سوم رسیدم . فوق العاده است این...
-
برنامه!
جمعه 29 دیماه سال 1385 21:49
بازم شدم عینهو بچه ها ! واسه خودم برنامه درست کردم زدم به دیوار اتاقم روبه روی تختم ! ... ساعت 7 صبح : بیدارباش ابزار لازم : صدای زنگ دو تا ساعت با صدای جیغ و عربده ! ساعت 8 صبح: رفتن به ورزش صبحگاهی و ورجه وورجه کردن ! ساعت 9:30: خوردن یه صبحانه مفصل ساعت 10 تا 2 بعدازظهر: مطالعه ! ساعت 2 : نهار ... ( قصد دارم گیاه...
-
کلاغ آخر قصه !
چهارشنبه 27 دیماه سال 1385 02:52
به قول تکیه کلام عزیزی (الحق و الانصاف) ما آدمها موجودات عجیبی هستیم . گاه که احساس می کنیم تنهاییم و نیاز به هم صحبت داریم گاه که احساسمان به گزو گز می افتد (مور مور می شود ) دنبال کسی می گردیم که خودمان را گیره کنیم به او درست مثل رخت و لباس که گیره می شود به طناب ! بعد بت می سازیم ازاو از همانی که خودش هم دنبال...
-
بلوغ اونم از نوع عاطفیش !
دوشنبه 25 دیماه سال 1385 00:01
آدما چه زمانی به بلوغ عاطفی می رسن ؟ 1- خانمها از بدو تولد آقایون هیچ زمان . 2- در مورد خانمها بحثی نیست در مورد آقایون اجماعی وجود نداره . 3 – اینکه سوال نداره قرائن و امارات دال بر پاسخه ! 4 – تمام گزینه ها ! * تذکر : هیچ جانبداری خاصی بر اساس جنسیت مد نظر طراح سئوال نبوده .
-
عکس دو نفره
جمعه 22 دیماه سال 1385 23:57
می گی می خوای با هم عکس بگیریم ؟ عینهو بچه ها ذوق می کنم می گم اوهووووم ! می دوم جلو آینه بازم عینهو بچه ها ! می گی بابا خوشگلی بدو دیگه ! می دوم میام روبه رو سه پایه دوربین . لنز دوربین و تنظیم می کنی و تو هم می دوی میای چفت من . آخی چقد تو هم شبیه بچه ها شدی ! دوتایی مون می گیم سیــــــب ! .... حالا عکسمونو قاب کردم...
-
سیاست!
چهارشنبه 20 دیماه سال 1385 16:31
هیچ کس اینجا نیست . خلا بیداد می کند . گاه چیزی شبیه موریانه احساست را می جود..قطعه قطعه می کند . نیشگونت می گیرد ! می گویند برد با منطق است . سیاست به خرج می دهی . رفیقش می شوی . رفیق سختگیری ست . کمی سخت است راه آمدن با او ! گاه چشم هایش را ریز می کند و می پرسد دوام می آوری یا نه ؟! ( کتابی حرف می زند .برخوردش به...
-
...
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 21:20
پس لرزه های بیرحم مرا به حال خود واگذارید…
-
سیاه و سفید
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 15:24
چقدر خوب است خستگی خوبه که صبح هول هولکی بیدار شی و دغدغه این و داشته باشی که یه وقت وقت کم نیاری . خوبه که مدام در حال فعالیت باشی . خوبه که مدام گوشیت زنگ بخوره و مخاطبت اونایی باشن که تو باید گره کارشون و باز کنی . فلسفه داشتن گوشی هم همینه دیگه ! خوبه که وقتتو واسه خوردن ناهار و شام هم بزور بتونی آزاد کنی . خوبه...
-
نی نی !
شنبه 16 دیماه سال 1385 15:40
ساعت 11 صبح امروز یه فرشته به دنیا اومد ! " نسترن " دوباره عمه شدم . * گرچه به کلمه عمه حساسیت دارم ...برادرزاده هام بهم می گن " نرگس جون " !
-
وای باران ...باران
جمعه 15 دیماه سال 1385 21:12
چشم های من باریدن را خوب بلدند . چشم های من رسم بارش را از باران خوب آموخته اند. چشم های من دل نازکند و دل رحم چشمهایم زنده اند ...قلب دارند ... می بینند بی رحمی ها را ... پستی ها را...دل سنگی ها را ...نامهربانی ها را ...منیت ها را ...غرورها را ....هرزگی ها را ... می بارند ...تازه می شوند و شفاف ...وباز هم می بینند و...
-
می تونی ؟!
جمعه 15 دیماه سال 1385 00:32
فقط به این شرط بازی می کنم که من قایم شم تو پیدام کنی ... _ می تونی ؟!
-
life
سهشنبه 12 دیماه سال 1385 16:43
* زندگی کمی لطفش را از دست داده...
-
این منم !
شنبه 9 دیماه سال 1385 02:52
1- تا حدی لجبازم و یکدنده (حتی اگه به ضرر خودم باشه )! 2- از تنهایی هام لذت می برم ولی ساعات خاصی دچار وحشت و بغض می شم (معمولا 12 تا 2 صبح ) 3- سعی ام بر اینه که قوه منطقم رو قویتر از احساسم کنم و تا حدودی هم موفق بودم . 4- با کوچکترین خبر شادی هیجان زده می شم و متقابلا با قرارگفتن تو وضعیت های ناخوشایند حتی اگه سطحی...
-
حرفه ای
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 13:24
قاتل حرفه ای شده ام. وقت های بیشماری را کشته ام . خواب ای اغواکننده ی دلفریب چه خوب اغفالم می کنی !
-
2.12.4
دوشنبه 4 دیماه سال 1385 16:02
تا 2 بعدازظهر شبیه خرس کوآلام تا 12 شب شبیه خرگوش تا 4 صبح شبیه عمو جغد شاخدار ! . . .
-
My God
شنبه 2 دیماه سال 1385 21:57
شاید تقصیر از من باشد چیزی را زودتر از موعدش می خواهم! و شاید هم تو فراموش کرده ای مرا؟! _بگو ...بگو که هنوز گره کور نشده ...شده !؟
-
horse
جمعه 1 دیماه سال 1385 02:15
گاه باید آرامش عقل را ترجیح داد به نا آرامی دل. _مهار اسب سرکش اصول خاص خود را دارد .
-
کوچولو
سهشنبه 28 آذرماه سال 1385 00:53
کوچولو کاش بتونم مثه تو باشم توی تاریکی روزگار چشمام سمت نور باشه.
-
خوبه ...بده...
دوشنبه 27 آذرماه سال 1385 00:09
وقتی می شینم رو به روت خسته از همه چیز هم که باشم خستگی هامو فراموش می کنم . انگشتام که بی قرار انگشتاتو لمس می کنن . نگام که محو نگات می شه... اونقدر که بی هیچ پلک زدنی بهت زل می زنم و چشام پر آب می شه. با احساسمم به قول اروپایی حسابی Matchi اونقدر که من شنونده مطلقم و تو گوینده مطلق گذر زمان رو هم حس نمی کنم . . . ....
-
سوال؟
یکشنبه 26 آذرماه سال 1385 03:10
دوستی دارم که هر وقت بحثی پیش میاد با حالتی فیلسوف مآبانه می گه: شکست درعشق دل رو کوچیک می کنه و عقل رو بزرگ ! ـو من توی ذهنم این سوال پیش میاد که پس چی هم دل رو بزرگ می کنه و هم عقل رو ؟!
-
قصه های من و بابام!
پنجشنبه 23 آذرماه سال 1385 22:40
* یادمه وقتی بچه بودم توی دعواهای بچه گونه من و داداشم و خواهرم همیشه از کتک بابا مصون بودم ! حتی اگه مقصربودم ! حمام که می رفتم بوس مخصوص بعد حمام واسه بابا بود که به قول خودش تمام خستگی کارو از تنش می گرفت. تا 9 سالگی هرشب جای منو ناهید خواهرم رو زانوهای بابا بود . یا خودمونو می چپونتیم توبغلش و تلویزیون تماشا می...
-
آشتی
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 21:28
سلام آفتاب... خداحافظ آسمان بی ستاره...
-
آلیس
یکشنبه 5 آذرماه سال 1385 21:30
شبیه آلیس شده ام در سرزمین عجایب ...! دو سال و اندی ست که گم کرده ام همه چیز را ... کاش یاغی نمی شدم!